خودآگاهی....
خودآگاهی همان چیزی است که کیمیاگران از دیرباز در جست و جوی آن بوده
اند: همان اکسیر، همان جوهر و همان فرمول سحرآمیزی است که می تواند به
تو کمک کند جاودان شوی. در حقیقت، همه ما جاودان هستیم اما در بدنی
فناپذیر زندگی می کنیم و چنان به بدن نزدیکیم که از آن هویت می گیریم.
هیچ فاصله ای بین ما و بدن نیست تا آن را چیزی جدا از خود ببینیم. چنان
در بدن جای گرفته و ریشه دوانده ایم که احساس می کنیم خود بدن هستیم و
بدینگونه مشکلات سربرآورده اند: شروع به ترس از مرگ کرده ایم. سپس
بدنبال این ترس، ترسهایی دیگر، کابوسهایی دیگر به پا خاسته اند.
خودآگاهی، میان تو و بدنت فاصله ایجاد می کند. تو را هم تماشاگر بدن و
هم تماشاگر ذهن می سازد، زیرا بدن و ذهن از هم جدا نیستند. بدن/ ذهن یک
هویت واحد است. ذهن در درون بدن است.
آنگاه که تو از بدن/ ذهن خودآگاه شوی، بی درنگ در می یابی که ازهردوی
آنها جدا هستی. بین تو و آنها فاصله ایجاد می شود. آنگاه درمی یابی
جاودان هستی. بخشی از زمان نیستی، بلکه بخشی از ابدیت هستی. در می یابی
که هیچ تولد و مرگی برای تو وجود ندارد. همیشه اینجا بوده ای و خواهی
بود. تو به دلیل آرزوهای بسیار زیادت در بدنهای بسیاری به سربرده ای.
آرامش در عین شادمانی...
جامعه از تو می خواهد مرده باشی نه زنده. تمام تلاش برآن است تا به نحوی
تو را بمیراند و در عین حال از تو بعنوان یک موجود مفید استفاده کند و
جامعه به این کار موفق شده است: همه زندگی را در تو از بین برده و به
جای آن کارایی مکانیکی را جایگزین ساخته است.
تمام علاقه مندی جامعه به تولید است حتی به بهای فدا شدن زندگی. بیشتر
به کالا علاقه مند است تا به رشد انسان. از این رو جامعه پیوسته مردم را
اندرز می دهد که آرام و مطیع باشند،سر به راه باشند. آرامش را چنان
تبلیغ می کند که گویی چیزی مقدس است. گویی با ارزش ترین چیز است.
اما تو فقط زمانی می توانی این چنین آرام باشی که احمق باشی و نتوانی
تشخیص دهی که چه بهای گزافی بابت چنین آرامش مرده ای می پردازی. آرامشی
که پشیزی نمی ارزد. تو آزادی ات، هوشمندی ات، شادابی ات، عشقت، روحیه
ماجراجویی ات را فدا می کنی. همه وجودت را فدا می کنی. یک چرخ دنده، یک
بخش قابل تعویض می شوی.
تلاش من برآن است تا ترکیبی برتر به وجود بیاورم که در آن آرامش و
شادمانی همچون دو روی یک سکه باشند. آنگاه پدیده ای بی نهایت زیبا رخ می
دهد: تو شادمان هستی اما داغ نیستی. آرامش داری اما سرد نیستی. دقیقا
در میانه قرار داری. هم گرمی و هم خنک. خنک در مقایسه با سرد، گرم در
مقایسه با داغ. اما این دو با هم هستند: شادمان آرام و آرام شادمان.
آنگاه وجود تو کل است، در کلیت ریشه داری. شناخت آن، شناخت هستی و شناخت
همه چیز است.
ماه من ، غصه چرا ؟!ا
آسمان را بنگر ، که هنوز، بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم وآبی و پر از مهر ، به ما می خندد !ا
یا زمینی را که، دلش ازسردی شب های خزان
نه شکست و نه گرفت !ا
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
ودر آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت ،
تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست !ا
ماه من غصه چرا !؟!ا
تو خدا را داری و او
هر شب و روز ،
آرزویش ، همه خوشبختی توست !ا
ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن
کارآن هایی نیست ، که خدا را دارند ?ا
ماه من ! غم و اندوه ، اگر هم روزی، مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات ، از لب پنجره عشق ، زمین خورد و شکست،
با نگاهت به خدا ، چتر شادی وا کن
وبگو با دل خود ،که خدا هست ، خدا هست !ا
او همانی است که در تار ترین لحظه شب، راه نورانی امید
نشانم می داد ?ا
او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد ، همه زندگی ام ،
غرق شادی باشد
ماه من !ا
غصه اگر هست ! بگو تا باشد !ا
معنی خوشبختی ،
بودن اندوه است ?!ا
این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین ?ا
ولی از یاد مبر،
پشت هرکوه بلند ، سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند ،
که خدا هست ، خدا هست
و چرا غصه ؟ چرا !؟!ا